پنج فرزند بی‌نشان حضرت مادر(س)

پنجره از آن است که گاهی به آسمان نگاه کنیم

پنج فرزند بی‌نشان حضرت مادر(س)

پنجره از آن است که گاهی به آسمان نگاه کنیم

خیلی دور خیلی نزدیک


من هشتمین آن هفت نفرم


سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود! اما نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند. سگ اصحاب کهف، زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید، سنگش زدند و چوبش زدند، رنجور و زخمی اش کردند.

سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم. با من اینگونه نکنید... آیا کتاب خدا را نخوانده اید؟... آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟

هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم، امروز از غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواندبه آدمی مبدل شود، اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.

دست هایی از خشم و خشونت دارید، می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید.این سگ که آن همه از او نفرت دارید،نام من است اما خوی شماست!

سگ اصحاب کهف گفت:آمده بودم از تغییر برایتان بگویم. از تبدیل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن. اما می بینم شما از تبدیل، تنها فرو رفتن را بلدید، سقوط و مسخ را.

با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش‌داوری زندگی.چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر.

چرا نیاموخته اید، نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید. شاید دیگری سگ باشد، اما حقیقت را می توان از زبان سگی نیز می توان شنید!

سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد.

خدا نوازشش کرد و سگِ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت...

عرفان نظرآهاری


خدایم لابه‌لای توفان بود


پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز؛ همسری‌ام را سزاوار نیستی؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی، به پیمان و پیامش نیز.

غرورت غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه‌ها!
پسر نوح گفت: اما آن که غرق می‌شود، خدا را خالصانه‎‌تر صدا می‌زند، تا آن که بر کشتی سوار است. من خدایم را لابه‌لای توفان یافتم، در دلِ مرگ و سهمگینی سیل.
دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به کار می‌آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی، هر کفری بدل به ایمان می‌شود. آن چه تو به آن رسیدی، ایمانِ به اختیار نبود، پس گردنیِ خدا بود که گردنت را شکست.
پسر نوح گفت: آن‌ها که بر کشتی سوارند، امنند و خدایی کجدار و مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می‌بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می‌کنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی آن را از کفم نمی‌برد.
دختر هابیل گفت: باری، تو سرکشی کردی و گناهکاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.
پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!
دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه گفت: شاید. شاید پرهیزکاری من به ترس و تردید آغشته باشد، اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر. مجال آزمون و خطا این همه نیست. پسر نوح گفت: به این درخت نگاه کن. به شاخه‌هایش. پیش از آنکه دست‌های درخت به نور برسند. پاهایش تاریکی را تجربه کرده‌اند. گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پلِ گناه گذشت.
من این گونه به خدا رسیدم. راه من اما راه خوبی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن‌تر، دختر هابیل!

پسر نوح این را گفت و رفت. دختر هابیل تا دوردست‌ها تماشایش کرد و سال‌هاست که با خود می‌گوید: آیا همسریش را سزاوار بودم!


عرفان نظرآهاری




پیامبری از کنار خانه ما رد شد


پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می‌آید. پدرم گفت بهار است. و ما نمی‌دانستیم باران و بهار نام دیگرآن پیامبر است.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباس‌های ما خاکی بود. او خاک روی لباس‌هایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر، کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه‌ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشت‌های درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویش جا مانده بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی‌کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم، قفل‌ها بی‌رخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت: کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه‌تان می‌گذرد و کاش می‌دانستی بهشت همان قلب توست.


عرفان نظرآهاری



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد