پنج فرزند بی‌نشان حضرت مادر(س)

پنجره از آن است که گاهی به آسمان نگاه کنیم

پنج فرزند بی‌نشان حضرت مادر(س)

پنجره از آن است که گاهی به آسمان نگاه کنیم

اخراجی ها

تقدیم به اونایی که اخراج شدن؛

من از زندگی روزمره‌م،

اون یکی از خانواده‌ش،

اون یکی دیگه از سیاستش،

یکی دیگه از اقتصادش،

...

واسه تموم اونایی که یه روز بودن و امروز که حاضرترن، از زندگی هامون اخراجشون کردیم؛

به یاد تمام خط‌خورده‌ها

به یاد تمام "اخراجی‌ها" ...



شهید عباس بابایی

یکی از هم دوره‌ای‌های شهید بابایی در امریکا می‌گفت: توی امریکا دوره خلبانی می‌دیدیم. یه روز دیدم روی بولتن خبری پایگاه (ریس) مطلبی نوشته که نظر همه رو جلب کرده؛مطلب این بود:
دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می‌دود تا شیطان را از خود دور کند!
تا این مطلب رو خوندم رفتم سراغ عباس و جریان این مطلب رو پرسیدم.
اولش نمی‌خواست بگه اما با اصرار من گفت:

«چند شب پیش بدخواب شده بودم، رفتم میدون چمن تا کمی بدوم. کلنل (باکستر) و زنش منو دیدن، از شب نشینی می‌اومدن. کلنل به من گفت: این وقت شب برا چی می‌دوی؟! بهش گفتم دارم ورزش می‌کنم. گفت: راستشو بگو. گفتم: راستش محیط خوابگاه خیلی آلوده است. شیطون آدمو بدجوری اذیت می‌کنه، اگه آدم حواسشو جمع نکنه به گناه می‌افته. بعد بهش گفتم: می‌دونی دین ما برا این جور وقتا چه توصیه‌ای می‌کنه؟ عمل سخت انجام بدین!»





علمدار آسمان




شهید شاهرخ ضرغام


صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت
قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر،زن بسیار باحیائی بود، اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلو میز رفت و گفت: همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی‌خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش رو بالا نمی‌گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود، دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد ،رگ گردنش زده‌بود بیرون، بعد دستش رو مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم. شاهرخ همینطور که از در بیرون می‌رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت: زود بر می‌گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ ضرغام را ندیدم. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی‌مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟
اول درست جواب نمی‌داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث‌ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیروهوائی براشون اجاره کردم. بهش گفتم: تو خونه بمون بچه‌ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم.


شاهرخ حر انقلاب اسلامی


زندگینامه

نام: شاهرخ

شهرت: ضرغام

نام پدر: صدرالدین

تولد: 1328 تهران

شهادت:17/9/59 آبادان

اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد.

شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد.

در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و...

اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما،رفقای نا اهل و... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود. هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و...

پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایاپسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده

دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!

زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد. بهمن 57 بود. شب و روز می‌گفت: فقط امام، فقط خمینی(ره)

وقتی در تلویزیون صحبت‌های حضرت امام پخش می‌شد، با احترام می‌نشست. اشک می‌ریخت و با دل و جان گوش می‌کرد. می‌گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می‌شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.

همیشه می‌گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه‌اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.



ولادت

دومین فرزندشان به دنیا آمده.

پدرش، صدرالدین همیشه هم می‌گفت: اگر بتونیم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم، مقدمات هدایت اونا رو مهیا کرده‌ایم.

روز بعد از بیمارستان دروازه شمیران تهران مرخص می‌شوند و به منزلشان در خیابان پیروزی می‌روند.

این بچه در بدو تولد بیش از چهار کیلو وزن دارد. اما مادر، جثه‌ای دارد ریز و لاغر. کسی باور نمی‌کرد که این بچه، فرزند این مادر باشد. چهل روزش بود که گردنش را بالا می‌گرفت. روز به روز درشت‌تر می‌شد و قوی‌تر

***

سه یا چهار سالگی با مادر رفته بود حمام، مسئول گرمابه بچه را راه نداده بود. می‌گفت: این بچه حداقل ده سال دارد نمی‌توانی آن را داخل بیاوری!!

خانم مینا عبداللهی (مادر شهید)



مدرسه

سال دوم دبیرستان بود. قد و هیکل شاهرخ از همه بچه‌ها درشت‌تر بود. خیلی‌ها در مدرسه از او حساب می‌بردند، اما او کسی را اذیت نمی کرد. یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه گفت: دیگه مدرسه نمی‌رم!

با تعجب پرسیدم: چرا؟!

گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند.

کمی نگاهش کردم و گفتم: پسرم، خُب چرا دعوا کردی؟! جواب درستی نداد. اما وقتی از دوستانش پرسیدم گفتند:

معلم ما از بچه‌ها امتحان سختی گرفت. همه کلاس تجدید شدند. اما فقط به یکی از بچه‌ها که به اصطلاح آقازاده بود و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد. شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوی همه، زد تو گوش پسر شما

شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه از این کارها نکنه!

بعد از آن مدتی سراغ کار رفت، بعد هم سراغ ورزش. اما زیاد اهل کار نبود. پسر بسیار دلسوز و خوبی بود، اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود. توی محل خیلی‌ها از او حساب می‌بردند.

خانم مینا عبداللهی (مادر شهید)



سند

وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان.

درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود. شاهرخ هم با یقه باز و موهای بهم ریخته مقابلش نشسته بود. پاهایش را هم روی میز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش، پاهات رو جمع کن!

بعد رفتم جلوی میز افسر نگهبان، سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمایید.

برگشتم و با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم. بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟!

شاهرخ گفت: با رفیقا سر چهارراه کوکا وایساده بودیم. چندتا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یه دفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیرمردها رو ریخت تو جوب، اما من هیچی نگفتم. بعد اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد. من نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو!

همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهمیده بودچقدر ناراحتم. سرش را انداخت پایین.

افسر نگهبان گفت: این دفعه احتیاجی به سند نیست. ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده. بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می کنم، مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش میره بالای دار!

شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه می کردم. بعد هم گفتم: خدایا از دست من کاری بر نمی یاد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدایا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن!

خانم مینا عبداللهی (مادر شهید)



پل کارون

بالاتر از چهارراه جمهوری، ترسیده به چهاراه امیراکرم، کاباره ای بود به نام «پل کارون». بیشتر مواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آنجا می رفتیم.

صاحب آنجا شخصی به نام ناصرجهود از یهودیان قدیمی تهران بود. یکروز ممرا صدا کرد و خیلی آهسته گفت: این جوانی که هیکل درشتی داره، کیه؟!

گفتم: ورزشکار و قهرمان کشتیه، اما بیکاره، گنده لات محل خودشونه، خیلی ها ازش حساب می برن، اما آدم خوب و مهربونیه.

گفت: صداش کن بیاد اینجا.

شاهرخ را صدا کرد. آمد رو به روی میز ناصر نشست. بعد با صدای کلفتش گفت: فرمایش؟!

ناصر جهود گفت: یه پیشنهاد برات دارم. از فردا هر روز می یای کاباره «پل کارون»، هرچی می خوای با حساب من می خوری. روزی 70 تومن هم بهت می دم، فقط کاری که انجام می دی اینه که مواظب اینجا باشی.

شاهرخ با تعجب پرسید: یعنی چیکار کنم؟!

ناصر ادامه داد: بعضی ها که می یان اینجا، بعد از اینکه می خورنع همه چی رو بهم می ریزن. کارگرهای من هم زن هستن و از پس اونها بر نمی یان. من یکی مثل تو می خوام که اینجور آدما رو بندازه بیرون.

شاهرخ پس از کمی فکر، گفت: قبول.

از فردا هرروز تو کاباره کنار میز اول نشسته بود. هیکل درشت، موهای فرخورده و بلند، یقه باز و دستمال یزدی او را از بقیه جدا کرده بود.

عباس شیرازی (از دوستان قدیمی شاهرخ)



- تمام خاطرات این شهید تا ابتدای تیرماه 1390 در این صفحه نگاشته خواهد شد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد