گنجشک، غمگین روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
خدا لب به سخن گشود:
“با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست”
گنجشک گفت:
“لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بیکسیام. تو همان را هم از من گرفتی! این توفان بیموقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود” و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.
خدا گفت:
“ماری در راه لانهات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی”
خدا گفت: “و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخاستی”
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریههایش ملکوت خدا را پر کرد...