پنج فرزند بی‌نشان حضرت مادر(س)

پنجره از آن است که گاهی به آسمان نگاه کنیم

پنج فرزند بی‌نشان حضرت مادر(س)

پنجره از آن است که گاهی به آسمان نگاه کنیم

تلخه نارنج


گفتمان


دوباره دعوایشان شده بود. مرد اصلا حرف نمی‌زد. زن می‌گفت: «آخه نمی‌گی من چطور باید خرج خونه رو دربیارم؟ ببین دستام رو. ببین عروست شده نظافت‌چی خونه همسایه‌ها».

مرد جواب نداد. زن چادرش را کشید جلوتر. دوباره زیر چشمی به اطراف نگاه کرد. کسی نبود. جری‌تر شد. گفت: «این هم از شازده بزرگت که می‌گفتی درسخونه. آقا دو تا تجدید آورده تازه می‌گه همه معلم خصوصی دارن، منم می‌خوام.»
مرد ساکت بود. زن خندید و گفت: «یه خبر خوب هم دارم. برای نرگس خواستگار پیدا شده و کاش بودی و می‌دیدی...»
و بعد یک قطره اشک از چشم‌هایش جدا شد. جوی باریکی روی صورت کشید و یواش افتاد روی سنگ قبر ...

کامران نجف زاده



افطار با شربت شها  د ت

دستهایش چه مجنون وار قنوت رهایی می خواند بر ماشه تفنگ.لب هایش از خشکی ترک خورده بود.راستی که گاهی افتاب،چه بی مرام است.

وقت اذان،سفره ی افطاری در کار نبود.سفره دل باید بی انتها باشد.سهم هر کدام از بچه ها دو تا خرما ویک لیوان چای... ;همین

هنگام صلات  صدای یا رب یا رب ها که از مسجد دل به گوش می رسد، جان را نوازش می دهد.

فکر اینکه مادر چقدر«تنها»ست وپدر چقدر«پیرتر»شده ویاد بچه محل ها که هر روزکمتر می شوند، یک لحظه رهایش نمی کند.

زیر رگبار اتش،نماز می خواند. ذکر هایش گم می شد لابه لای گریه ها وگلوله ها

با خرمای«اول»روزه می گشاید، هسته اش را می گذارد توی جیبش گرمی چای بر دست لب های تشنه اش مشتاق... وصدای خمپاره که می پیچد،همه جا دود می شود و خون.

لیوان چای می شود:«شربت شهادت»

از بچه محل ها باز هم کم شد

کامران نجف زاده


 

بر باد رفته

هیچ کس درست و حسابی یادش نبود که پدر، نهال را از کجا اورده بود.فقط تا همین جاش را می دانم که از وقتی باجناقش گفت:«امکان ندارد این،اینجا بار بدهد»،لجش گرفته بود که یک حالی بدهد.ازهمان موقع این نهال پرتقال شد بچه ته تقاری خانه ما...،بس که بابا نازش را می کشید.

حتی یکبار که برف امده بود و همسایه ها پشت بام را پارو می کردند،بابا از سر کارآمد و دید برف ها را از آن بالا ریخته اند توی باغچه.دست بچه اش شکسته،چه داد و هواری راه انداخت.

چند سال که گذشت عاقبت درخت بار داد.بابا به میوه های کال کوچک وسبزش نگاه میکرد یک بار خودم شنیدم که با خندهی پر از شیطنت به مادر گفت که می خواهد یکی دوتاش را هم برای باجناقش نگه دارد،وقتی رسید.

پاییز بود که فهمیدیم درخت باغچه ی ما،نارنج است نه پرتقال.

بچه بابا ناخلف از خاک درامده بود.

کامران نجف زاده


بی چاره کبونرها

<عباس>آقا،همسایه دست چپی ما،هر جمعه می رود یک<بوم>می اورد می نشاند روروبرویش بعد با  رنگ و قلم، طرح ده ها کبوتر می زند بر ان.یک قفس هم همیشه می کشد که مثلا خانه کفتر هاست چندتا قفل درشت هم می زند به در قفس...،شبها که همه خوابند، عباس اقا با کبوتر هاش صحبت می کنه، میگوید:«هیس هیس بیخودی بق بقو نکنید... کلید قفس گم شده;دانه هم ندارم...»

... وکبوتر ها می میرند.

کامران نجف زاده


ارزو های سوخته

پیر زن هرشش ماه یک بار، جوان می شد. وقتی نامه مجتبی می رسید انگار اکبر اقا خدا بیامرز هم ازتوی قاب عکس قهوهای به رویش  می خندید.سابق بر این نامه های مجتبی زود،زود می رسیدند.پیرزن دیگر قبول کرده بود مجتبی در فرتگ ان قدر سزش شلوغ هست که نرسد بیش از این برای مادر نامه بنویسد.مریم،دختر همسایه که پنج سال پیش،شده بود  نامزد مجتبی قدر پیرزن چشم انتظار نامه بود.پیرزن هر وقت پستجی می آمد در خانه و صدا می زد: طوبی خانم نامه دارید...

50تومانی را از لای قران بیرون می اورد و می گذاشت کف دست پستجی، خدا خیرت بدهد...

بعد زنگ خانه مریم اینها را می زد و دخترک چادر سفیدش را به سر می کرد و می نشستند با هم کنار حوض حیاط .طوبی خانم قلیانش را راه می انداخت. عینک ته استکانی اش را می زد و به مریم می گفت:بخوان مادر بلند بخوان...

این بار مجتبی لابه لای سطر های نامه،دوباره همان خواهش همیشگی را کرده بود.

بر می گردم غصه نخور...چیزی نمانده که بیایم...

***

دو روز بعد،از خانه پیرزن بوی الرحمن می امد.مربم گربه میکرد.مجتبی هنوز نریسیده بود.دیگ بزرگ وسط حیاط ،کنار همان حوض قدیمی داشت قل قل می کرد.چند تا بچه، بالای بلندی بازی می کردند.خوب اگر نگاه می کردی پیرزن آروزهایش را کنار اتش دیگ جا گذاشته بود...


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد