این مطلب رو یک سال پیش زمانی که تخریب مزار شهدا توی بهشت زهرای تهران به اوج رسیده بود نوشتم.
اما به تازگی تو شهرای دیگه هم کم کم دارن این کار رو شروع میکنن و صدای اعتراض خانواده شهدا بلند شده...
تفألی به "بیوتن" امیرخانی:
واردِ قطعهی چهل و هشت که شد، دید چند کارگرِ افغانی، مشغولِ درآوردنِ پایههای آلومینیومی عکسهای شهدا هستند. پایه ها را درمیآورند و می اندازند کناری. بعد هم رانندهی یک وانتِ پیکانِ درب و داغان میآید و عکسها را جدا میکند. شیشهها را نیز . آلومینیومها را روی هم میریزد. شیشهها را روی هم میگذارد و عکسها و وصیت نامهها را هم می اندازد کنار .
...
می گردد دنبالِ خانمِ مهندس. دورتر ، جایی سایبانی زدهاند و پشتِ یک میزِ فایبرگلاسِ سفید، خانمِ مهندس نشسته با یک آقای ریشوی یقهآخوندی...
ارمیا نزدیک تر می رود . صدای مرد را می شنود . فال گوش می ایستد.
_ مقدمتا عرض کنم که برای ما مایهی افتخار و مباهات است که در بلادِ کفر هم شرکتی هست که کارش تحقیقاتِ مذهبی است. خواهرم! جزاکَ الله خیرا ، البته عوام جزاکَ می گویند، در این مقام، جزاکِ درست است... آمدنِ شما در این عرصه...
آرمیتا میخندد :
_ من از حرف های شما نمیفهمم! اما یک پرایمری اسکِچ زده ام که روی فتوشاپ می توانید ببینید. (لپ تاپ را جلو میکشد) این جا یک کیوبیک مانیومنت دیزاین کردهام که اتفاقا به کعبه هم نزدیک است. ...
عکسِ شهدا هم روی سنگ حجر میکنیم... البته شاید همهی اسم ها جا نشود، عکسِ نو هم شاید نداشته باشید از کشتهها...
_ بله! مهم نیست! شهدای عزیزِ ما که برای نام و عکس نجنگیدهاند...
_ ... شورا میدهیم به شما و باقیِ آرچیتکتها، که یک گورستان مدرنِ امروزی داشته باشید...
_ بله! قبرستان هم باید امروزی باشد. کانه شهر! شهر هم الآن مجتمع سازی میکنند،اینجا هم باید همین کار را بکنیم... بلندمرتبهسازی و مجتمعسازی... چیست این سنگ قبرها که هر کدام یک شکلی دارند؟ یکی نوشته پسر عزیزم، آن یکی نوشته شوهر خوبم؛ شهید را یکی با قرمز رنگ زده است، یکی با آبی...
...
ارمیا ... جلو می رود و آرام به مردِ یقه آخوندی می گوید:
_ جزوِ بچه های پشتِ خط هستی، آقای گاورنمنت، نه؟!
_ پشتِ خطِ راهآهن؟! خیر! ما پشت اندر پشت و اباً عن جد، از مسجدیهای مسجدِ...
_ پشتِ خطِ راهآهن نه، پشتِ خطِ مقدمِ جنگ را میگویم...
آقای گاورنمنت ساکت میشود و ارمیا بحث با او و آرمیتا را رها میکند و میرود سرِِ قبرِ سهراب که حالا کارگرانِ افغانی پایهی آلومینیومیش را در آوردهاند.
...
_ توی همون گورستانِ شما ارمیا، قرار شده بود تا گورها را جمع کنند و در وسطِ هر قطعه مجسمه بسازند و ... یادت که هست... من یک ماه بیشتر ماندم و همان آقای گاورنمنت کمک کرد تا یک قطعه را به صورتِ سمپل درست کنیم... میخواستند همهی گورها را بیاورند وسطِ قطعه... گورها را باز میکردند و استخوانها را میریختند توی نایلکسهای بزرگ و میبردند وسط. آنهمه گور را میخواستیم جمع کنیم زیر یک مجسمهی کوچک از یک رزمنده در حالتِ فیگوراتیوِ جنگ. اگر جنازهها استخوان نشده بودند که جا نمیشدند در یک جای کوچک آن وسط. با آقای گاورنمنت نشسته بودیم زیرِ سایبان که یکهو کارگرها داد زدند... آقای گاورنمنت رفت جلو... من چیزی نفهمیدم ... بشکه آوردند و جنازهی سالم را انداختند توی اسید...
...
حالا نوبتِ ارمیاست که حالش بد شود. میرود و زانو میزند و هق هق ، آرام آرام در خودش می گرید.
_ مصطفا آیتی نبود؟!
_ یادم نمیآید اسمش را... ولی صورتش عینِ صورتِ تو بود... وقتی میانداختندش توی بشکه،اچ-تو-اس-اُ-فور قلقل می کرد. عین آبِ جوش... خواستم عکس بیاندازم، اما آقای گاورنمنت نگذاشت. گفت ژورنالیستها می فهمند و همه را خبر میکنند و مردم هر روز می خواهند بیایند سرِ کار و مزاحم میشوند و... ارمیا! بدنِ سالم توی اسید قلقل میکرد و گم میشد...
...
نیشابور که بودم سن و سالی نداشتم. هروقت که اسم مزار شهدا رو می شنیدم با همون بچهگیم یاد تابلوعکس شهدا ، پیچکهای پیچیده به دور درختهای سر به فلک کشیده و... اسم سرخ رنگ شهید میافتادم. یاد اون روزهایی میافتادم که با بچهها بین همین تابلوها بازی میکردیم و وقتی به همسر شهیدی میرسیدیم که دست بچهی کوچکش را گرفتهبود و اومده بود کنار مزار شهیدش. می نشستیم یه کناری و به اونها و پدری که حالا تنها یادگاریش همین مزار بود نگاه می کردیم و فاتحهای...
رفته بودم بهشت رضای مشهد؛ از بیرون که نگاه کردم فکر کردم اینجا مزار شهدا نداره. از بنده خدایی که داشت اونجا بنایی می کرد پرسیدم ، با دست یه جایی رو نشونم دادو گفت همونجا قبر شهداست... انگاری وارد قبرستون مردهها شدی ، دیگه نه خبری از عکسهایی بود که خانوادهی شهید، خودشون برای شهیدشون انتخاب کرده بوند، نه تابلوهایی که پیچکها بتونن به اونها متوصل بشن و نه پرچمی که یادمون بیاره اینها قهرمونهای کشورمونن،نه بچه هایی که پشت تابلوها و درختها قایم بشن واز اون صاحب عکس بخوان که کسی نتونه پیداشون کنه ...
یاد بهشت زهرای تهران افتادم ؛ یاد مزار شهید چمران، شهید صیادشیرازی، شهید آوینی و... مزار شهدایی که وقتی صفای اونجا رو میدیدی با چشمای بارونی زیر لب می گفتی:"اللهم اجعل وفاتی قتلا فی سبیلک". یاد مزار شهدای نیروهوایی ارتش و شهید ستاری که وقتی تو راستهی مزار اونها میایستادی و اون پرچمهای سه رنگ ردیف شده بالای سر هر شهید رو میدیدی احساس غرور میکردی و از اینکه همچین قهرمانهایی ایران داشته به خودت افتخار میکردی.
اما انگار این تابلوها و درختها و پرچمها بعضیها رو اذیت میکنه. شاید دلیلش اینه که نمیشه از بین مزار شهدا ، برجها و مجتمعهای تجاری شهر رو دید. شاید عطری که از مزار شهید پلارک به مشام میرسه و باعث میشه تا چند وقت بوی گناه و فساد شهر اذیتت نکنه ،برخی بهش آلرژی دارن. شاید از این به بعد برج میلاد باید در عوض مزار شهدا نماد قدرت و عزت ایران باشه.نکنه از این به بعد هر روز صبح که از جلوی این برج رد میشی بایستی عرض احترام کنی!
انگاری باید بچه های روح الله از این به بعد گمنام بشن. انگار دیگه هیچکس نمی تونه وقتی از اونها حاجتش رو گرفت ، سنگ قبر رو با پول خودش عوض کنه و زیرش بنویسه :" این سنگ مزار را بخاطر حاجتی که از این شهید گمنام گرفتم، عوض کردم" انگار... انگار...
انگار بعضی ها قبل از انتخابات هم که شده باید مشکل خانواده ی شهدا رو! محض تبلیغات هم که شده حل کنن. همه ی مشکلات شهر و مردم حل شده ، نوبتی هم که باشه نوبت شهدای عزیزه!
تو جامعه ای که مسولان ذیربط یاد گرفتن که اسم شهید رو تو چندتا اجلاس و سمینهار و بسمربالشهدا و... خلاصه کنن، باید هم برای دلخوشی مادر و پدر سالخورده شهید و همسر رنجیدهی شهید و فرزند شهید که تا الآن هر وقت دلشون می گرفت میومدن کنار مزار شهیدشون... یه کاری بکنن.
مزار شهدامون غربی نشده بود که به همت مسولان زحمتکش و از جنگ برگشتهمون داره میشه : "یکسانسازی قبور شهدا".
فقط برای نمونه:
بهشت زهرای تهران
مزار شهدای سبزوار
مطالب مرتبط:
http://edalatkhahi.ir/main/archives/7117
http://salamsabzevar.com/fa/pages/?cid=4297